چنين ياد دارم که سقاي نيل

شاعر : سعدي

نکرد آب بر مصر سالي سبيلچنين ياد دارم که سقاي نيل
به فرياد خواهان باران شدندگروهي سوي کوهساران شدند
بيايد مگر گريه‌ي آسمانگرستند و از گريه جويي روان
که بر خلق رنج است و زحمت بسيبه ذوالنون خبر برد از ايشان کسي
که مقبول را رد نباشد سخنفرو ماندگان را دعائي بکن
بسي برنيامد که باران بريختشنيدم که ذوالنون به مدين گريخت
که ابر سيه دل برايشان گريستخبر شد به مدين پس از روز بيست
که پر شد به سيل بهاران غديرسبک عزم باز آمدن کرد پير
چه حکمت در اين رفتنت بود؟ گفتبپرسيد از او عارفي در نهفت
شود تنگ روزي ز فعل بدانشنيدم که بر مرغ و مور و ددان
پريشان‌تر از خود نديدم کسيدر اين کشور انديشه کردم بسي
ببندد در خير بر انجمنبرفتم مبادا که از شر من
نديدندي از خود بتر در جهانبهي بايدت لطف کن کان بهان
که مر خويشتن را نگيري به چيزتو آنگه شوي پيش مردم عزيز
به دنيا و عقبي بزرگي ببردبزرگي که خود را نه مردم شمرد
که در پاي کمتر کسي خاک شداز اين خاکدان بنده‌اي پاک شد
به جان عزيزان که يادآوريالا اي که بر خاک ما بگذري
که در زندگي خاک بوده‌ست همکه گر خاک شد سعدي، او را چه غم؟
وگر گرد عالم برآمد چو بادبه بيچارگي تن فرا خاک داد
دگر باره بادش به عالم بردبسي برنيايد که خاکش خورد
بر او هيچ بلبل چنين خوش نگفتمگر تا گلستان معني شکفت
که بر استخوانش نرويد گليعجب گر بميرد چنين بلبلي